16/ خرداد/91
صبح بابایی اومد خونه مادرجون و ما هم ماشینو برداشتیم و رفتیم بانک . شما و مهرناز و خاله جون وحیده هم اومدین. یه سری هم به خیاطی زدم تا آخرین کارهامو تحویل بگیرم و تسویه حساب کنم. بابایی بعدش یه زنگی به شرکت زد و گفت هنوز کارشون درست و حسابی راه نیفته و میتونه تا آخر هفته نیاد. من هم از خدا خواسته زنگ زدم دانشگاه و مرخصی تا آخرهفته رو رِدیف کردم. دوباره همه از ته دل ذوقیدن..مخصوصا خاله جون ناز (بقول خودت) که شدیدا بهش وابسته شدی و منو بخاطرش میفروشی. ازین ذوقید که میتونست چند روز دیگه تو آغوشش بخوابی.. بعد کمی استراحت بابایی رفت چوبست و ما هم که با دختر خاله هامو زنداداشای باحالش برای پارک هندونه هماهنگ کرده بودیم، خوردنی برداشتیم و ...