محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

16/ خرداد/91

صبح بابایی اومد خونه مادرجون و ما هم ماشینو برداشتیم و رفتیم بانک . شما و مهرناز و خاله جون وحیده هم اومدین. یه سری هم به خیاطی زدم تا آخرین کارهامو تحویل بگیرم و تسویه حساب کنم. بابایی بعدش یه زنگی به شرکت زد و گفت هنوز کارشون درست و حسابی راه نیفته و میتونه تا آخر هفته نیاد. من هم از خدا خواسته زنگ زدم دانشگاه و مرخصی تا آخرهفته رو رِدیف کردم. دوباره همه از ته دل ذوقیدن..مخصوصا خاله جون ناز (بقول خودت) که شدیدا بهش وابسته شدی و منو بخاطرش میفروشی. ازین ذوقید که میتونست چند روز دیگه تو آغوشش بخوابی.. بعد کمی استراحت بابایی رفت چوبست و ما هم که با دختر خاله هامو زنداداشای باحالش برای پارک هندونه هماهنگ کرده بودیم، خوردنی برداشتیم و ...
20 خرداد 1391

14/ خرداد/91

از امروز چی بگم که فقط خیلی خوش گذشت.. صبح زود با یه مینی بوس کرایه ای بسمت بلیرون حرکت کردیم.. هرچند تعداد 15 نفر بودیم اما خیلی خوش گذشت. دوست داشتیم بیشتر باشیم اما خیلی ها نتونستن بیان.. عصری هم بارون گرفت و 5 برگشتیم خونه.. بستنی تو راه هم خیلی چسبید.. چندتا عکس:  و غروب و بارون: دوشی گرفتیم و علیرغم خستگی فراوون  رفتیم خونه مامان بزرگ. دسته گلی سر خاک بابابزرگ بردیم ( البته ازش خوشش اومد و نمیذاشتی بذاریمش سرخاک) گفتی مال خودمه میخوام عروس بشم!!! و شام خونه عمه فاطمه موندیم. بعد شام هم برگشتیم خونه مادر جون تا صبح بسمت تهران حرکت کنیم.. و جند تا دیگه: ...
20 خرداد 1391

13/ خرداد/91

صبح که خوب خوابیدیم. امیدوارم بقیه کسایی که چششون به خوابیدنهای صبح ماست ازین تعطیلات بهترین استفاده رو کرده باشند.. دیگه نزدیک ظهر بود که محمدحسین و مادرش همراه با پدرش و باباعلی اومدن خونه مادرجون!!! شما هم خونه مهرناز اینا بودی.  و بابایی و عمو رضا بهمراه بقیه ( بچه های عمو کله پوک) برای نهار سمت دریا رفتن و محمدحسین و شما پیش خاله جون موندین و من و مامانش به آرایشگاه و خیاطی خاله جون رفتیم..تا برگردیم سه بعداز ظهر شد و شما و محمدحسین نمی ساختین و اون هم طفلکی از گشنگی  و خواب و از دست شما زد زیر گریه.. یه جا تو خیاطی محمد حسین زد در گوشت یهو از دستش عصبانی شدی و گفتی : گوشم خون اومد بیچاره!! و اونقدر با عصبانیت گفت...
20 خرداد 1391

12/ خرداد/91

صبح زود بدون اینکه بازار بریم رفتیم خونه مامان بزرگ. نهار رو اونجا بودیم و محمد حسین اینا هم اومدن. کلی با بچه ها بازی کردی و بهت خوش گذشت. اما به من اصلا. چون اصلا حوصله این تیپ مهمونهای پیش خود ناحسابو ندارم....  کلی هم با بع بعی ها بازی کردی و با یه چوب دنبالشون میکردی. امیرحسین هم که یکیشو بغل کرد. بقول عمه فاطمه عجب چوپونهای خوشگلی.. من هم عصری برگشتم خونه پدرجون. غروبتر هم با بچه ها رفتیم پارک هندونه.. ...
20 خرداد 1391

11/خرداد/91

صبح یکی دوساعت دیرتر بیدار.. بقیه رو محیا تایپ میکنه: 333333333333333+- +-==-=-=-=---097532÷1÷÷..... 0+-*4 محیا سر کمد خاله جون: داشتم میگفتم بیدار شدیم. صبح عمو رضا برامون ماشین رو آورد. ما هم اولش یه سری خونه دوستم سمیه و دختر نازش نرگس کوچولو زدیم و بعد نهار هم با پدرجون ماشین شستیم و شما هم یه آب بازی مفصل کردیم.. غروب هم یه آستینی  برای دایی جون وحید بالا زدیم و رفتیم یه کفتر براش بپسندیم.. کفتره خوبی بود. دیگه علف باید به دهن بزی شیرین بشه.. بعدش هم سر خاک خاله جون رفتیم و کیکی برای پدر جون خریدیم آخه قرار بود که امشب همه ...
17 خرداد 1391

10/ خرداد/91

من اومدم با کلی عکس خوشگل.. مرسی نسترن و هدی جون  منتظر برگشتم بودین..بوسسس صبح بابابایی وسایل تو ماشینو چیدیم. و راهی سرکار شدیم. باک مبارک رو از بنزین پر کردیم و شما هم خواب بودی. کلی با ولع به خاله بهار میگفتی که میخوای خونه خاله جون وحیده بری.. ایشاله همه بسلامت برن و برگردن.. من هم کمی دپرسم. دوست داشتم کار خونه تموم بشه و بعد بریم. ایشاله خدا بزرگه.. امروز تفلد آیاتای گلیه. خاله قربون اون موهای طلاییت بره . تولدت مبارک عشق من و محیا..بووووس   تو مهد بمناسبت روز تولد امام علی بهتون انگشتری عیدی دادن و به بابایی طبق معمول تسبیح!!! عصری با هم اومدیم سمت بابایی. محمدمهدی و مامانش هم تا ...
17 خرداد 1391

روز پدر

میلاد امام علی مبارک. روز پدر رو به پدر مهربونم و شوهر عزیزم تبریک میگم. ایشاله همیشه سایه تون بالاسرمون باشه.. پارسال مطالب بهتری نوشتم . خوبه آدرسشو بذارم..   http://marriam.niniweblog.com/post132.php ...
10 خرداد 1391

9/ خرداد/91

زود زود زدیم بیرون تا بذارمت مهد و برم جلسه ستاد نانو . تو جاده کرجه و من دیرم شده. فعلا بای بعدا نوشت: ماشین رو دم مهد گذاشتم و با آژانس راه افتادم. جلسه عادی و کمی تکراری بود. فقط منو کرده بودن مسوول یه سری از ترجمه کتابهای مربوط به دستگاهامون و .. و اسم و آدرس ایمیلمو دادن و همه دارن نگام میکنن، اما من تلفنی و اس ام اسی داشتم یه سری کارها رو برا بابا علی و خاله جون و یه چند تا دانشجو و مامان محمد حسین که شام امشب خونشون بودیم هماهنگ میکردم.. دیگه بغلیم دوستم مهدا بود که صداش درومد و گفت تو که اینهمه تلفن داشتی خوب نمیومدی.. راست میگفت هیچی به حرفاشون گوش ندادم. هرچند یه گوشم اونور بود و حرفایی بود تکراری که جلسه پیش زد...
10 خرداد 1391

بدل

این 4 تا آقا رو میشناسین؟ اینا آقایون محمد اصفهانی و حامد بهداد و احسان خواجه امیری و هادی ساعی نیستن. بلکه آقایونین که شبیهشونن. این آقای بدل هادی ساعی، آقای حسین محتشمی پسر همون عمو کله پوکه همکار باباعلیه که تو مهمونی دیشب بودن. البته پسر عموی مرجان محتشمی هم هست. خیلی شبیهن مگه نه؟؟؟ ...
10 خرداد 1391

8/ خرداد/91

صبحت بخیر.. امروز به عشق عمو شهریار و تولد پرنیا شیرجه زدی تو مهد. و اصرار اصرار که تولد خودته.. باز هم مامانهای مهربون صدف و رایا و آویسا برات دست و جیغ و سوت زدن و تولد خیالیتو تبریک گفتن و کلی شارژ شدی. تازه بمن گفتی: مانی برو دیده!میخواییم قطار شیم بریم تولد!!جیش ندارم آخه!! برو دیده!!!برو سرکار برام بستنی بخر!! من   قربونت برم که اینقدر تو ذوق بودی. خوش بگذره بهتون ناز من!!!  بعد از ظهر مهد - خونه - آشپزخونه - درست کردن شام- استراحت - بنگاه - خونه و .. اینبار با آنا جون و مامانش رفتیم. از هر سه تون عذرخواهی میکنم که خسته شدین. اما چقدر خوبه که باباهای کم حوصله نباشن.. فعلا یه دونه پسندیدیم...
10 خرداد 1391